| نویسنده: ایمان کیارسی | واپسین به روزرسانی: ۷ اسفند ۱۳۹۶ |
آریاییان
از شناسه های زبانی و جغرافیایی تا ابزار های سیاسی
بخش نخست: نژاد و ملیت
من به راه خود ندیدم چاه را تو بدیدی کج نکردی راه را
میزدی خود پشت پا بر راستی راستی از دیگران می خواستی
…
در دل ما حرص آلایش فزود نیت پاکان چرا آلوده بود
پروین اعتصامی
سخن آغازین
این نوشتار که در آن تلاش شده است یک شناخت ابتدایی در خصوص آریاییان را به خواننده منتقل کند، دارای شش بخش مجزا می باشد و از خوانندگان بزرگوار خواهشمند هستم که در قبال انتشار یافتن هر شش بخش این نوشتار ، مقداری صبوری به خرج داده و هر شش بخش این نوشتار را مورد بررسی قرار بدهند تا به نتیجه ای منظم و مفید برسند.قصد از نوشتن این مقاله شناخت اقوام آریایی است و دوری جستن از تفکرات برتری های نژادی؛ و علمی و خِرَدمندانه برخورد کردن با این نوع مقوله ها می باشد.امید دارم که از این نوشتار پندی حاصل آید!
نژاد و ملیت
اگر بخواهیم به درستی ملیت را توصیف کنیم، می بایست نخست تمامی شناسه های مردمیِ یک سرزمین مشخص، که قرار است به آنان واژه ملت اتخاذ گردد را، مورد بررسی دقیق و عادلانه قرار بدهیم تا به یک مفهوم صحیح و روشن دست پیدا کنیم.
تا آنجا که بنده می دانم، پدیدۀ ملت زاییده شده از تاریخ و فرهنگ و سنت های مردم یک منطقه می باشد و در حقیقت این مردمان هستند که ملیت ها را بنا می سازند نه آنکه ملیت ساختار فرهنگیِ مشخصی را به مردم عرضه بدارد، و هنگامی که سخن از مردم به میان می آید، تاریخ و فرهنگ آن مردمان نیز خواسته یا ناخواسته می بایست مورد بررسی قرار بگیرد (هر چند که واژۀ ملت واژه ای، چندان قدمت دار نیست).
با این تفاسیر، مردمان هستند که ملت ها را پدید می آورند و ملت ها نیز تبدیل به شناسه های جغرافیایی آن مردمان می شوند. اگر بخواهیم مثالی در این باب بیاوریم، باید بگوییم، چیزی که پدید آورندۀ یک کتاب است، چیدمان بی شماری از کلمات هستند که در یک مسیر مشخص برای القای مفهومی قابل درک، کنار یک دیگر قرار گرفته اند! حال آنکه هر یک از آن کلمات مفاهیمی مختص به خود را دارند که در نهایت همۀ آن مفاهیم، یک مفهوم یگانه را پدید می آورند که به نوعی مفهوم کلی آن کتاب نیز محسوب می شود. نکته ای دیگر آنکه، کتاب زاییده تفکرات شخص است و ملت به وجود آمده از فرهنگ و سنت مرمانی مشخص است.
پس با این وجود می توان دریافت که، مردمانی توانایی به وجود آوردن ملتی را دارند که معنای حقیقی احترام، معرفت و عدالت را درک کرده، و آن مقوله ها را نسبت به هم کیشان خود روا دارند تا به یک شرافت واحد که هم زیستی مسالمت آمیز است برسند.
در این میان اگر کسی گمان می کند که در هر کجای گیتی عده ای به گرد خویش جمع بشوند، آن اجتماع را می توان ملت نامید، سخت در اشتباه است. چرا که ممکن است تجمعات انسانی جوامع را پدید بیاورند اما هر جامعه ای توانایی و فرهنگ لازم برای تشکیل یک ملت را دارا نمی باشند. به این سبب که نخست، جامعه میبایست در چهارچوب احترام ، معرفت و عدالت به یگانگی برسد تا بتواند ملتی یگانه از نظر شرافت هم زیستی را، پدید بیاورد.در اینجا منظور از یگانگی آن نیست که همه همانند یکدیگر بشوند و خصوصیات قومی و مذهبی مختص به خود را کنار بگذارند ، بلکه منظور آن است که رویۀ عدالت و برابری و هم زیستی و احترام، یگانگی ای را موجب بشود که افراد بتوانند زیر چتر آن به زندگانی خویش بپردازند.
در اصل یگانگی همان تعهد افراد یک جامعه است نسبت به یکدیگر، تا فارغ از تفاوت ها، آسایش و امنیت را برای یکدیگر پدید بیاورند!
افلاطون در دفتر پنجم کتاب جمهوری خود می نویسد: «بهترینِ جامعه ها، جامعه ای است که از هر حیث یگانه باشد».
بنده خرسند از آنم که مردمان سرزمین ایران، سال ها است که لیاقت آن را داشته اند که به عنوان یک ملت یگانه شناخته شوند، به گونه ای که هگل در کتاب عقل در تاریخ خود در باب ایرانیان چنین می نویسد:
… امپراتوری ایران روزگاری دراز و درخشان را پشت سر گذرانده است و شیوه پیوستگی بخش های آن چنان است که با مفهوم راستین کشور یا دولت ، بیشتر از امپراتوری های دیگر مطابقت دارد … (هگل، 1379: صص 303-304).
نژاد
در کتاب های قدیمی و در زمانی که به دنبال یافتن تعریفی برای نژاد بودند تلاش هایی برای تعریف نژاد شده است. سلطان یدالله همایون فر در کتاب نژاد بشر که به گفته خود ایشان، اقتباسی از کتب خارجه، خصوصا کتاب نژاد و ملل دنیا نوشته دنیکر است، در باب نژاد چنین می نویسد:
از روی خواص ظاهری یا مطالعۀ صور خارجی که عبارت اند از رنگ پوست، چشم، مو، شکل جمجمه، فکین، قد و … و یک جمعیتی که اصولا تمام این خصایص را دارا باشند، تشکیل یک نژاد را می دهند (همایون فر، 1314: ص 17).
تعریفی که از نژاد شد، ممکن است تا مقداری صحیح باشد اما چون نیک به موضوع بنگریم، در خواهیم یافت که در هیچ یک از جوامع بشر، مردمانی را نخواهیم یافت که کاملا یک دست و یک رنگ از لحاظ شناسه های ظاهری باشند حتی در یک خانواده که تمامی فرزندان آن از یک پدر و مادر هستند!
شاید در جوامعی همه سیاه پوست باشند اما خصوصیات ظاهری آنها (منظور چهره و اندازه اندام آنان است) به هیچ وجه همانند یکدیگر نیستند و این موضوع کاملا مشهود و قابل لمس است! در کتاب نژاد بشرِ همایون فر نیز، به این مسئله اشاراتی شده است.
پس با این وجود، نمی توان نژاد را شناسه ای دانست که در خون روان است و بدان وسیله تمامی ظاهر افراد یک جامعه را تحت تاثیر خود قرار می دهد، تا همگی از یک فرم ظاهری بهره مند شوند. اما اگر مسائل فرهنگی و زبانی را نیز به مقوله نژاد بیافزایم، می توانیم به شباهت های وسیع تری برسیم که میان اجتماعات مردم، خود را همگون تر نمایان می سازد.
اینکه بسیاری از مردم گمان می کنند که نژاد های بشری، انسان ها را در قفسه های متعدد قرار می دهد تا همگان را از یکدیگر متمایز بنماید، تصوری نادرست است. چرا که شاید انسان ها از لحاظ ظاهری با یکدیگر متمایز باشند اما در مباحث ژنتیکی و ساختار درونی بدن، منشأ یگانه ای دارند.
میخائیل نستورخ پژوهشگر روسی در کتاب مبدا نژادهای انسان، معتقد است که یک ملت ممکن است متشکل از چندین نژاد باشد و یک نژاد نیز می تواند چندین ملت را تشکیل دهد!.همچنین وی با چشم پوشی بر تمامی شناسه های فرهنگی و زبانی، تنها نژاد بشر را در سه گروه عظیم تفکیک می کند و آن نیز (گروه بزرگ سیاه [سیاه پوستان] – گروه بزرگ اروپاییان [سفید پوستان] – گروه بزرگ مغولی یا زرد پوستان) (نستورخ، 1358: فهرست بندی صفحه دوم).
البته این ادعای «تفکیک نژادی بشر از روی رنگ پوست» بعدها توسط «کُنراد فیلیپ کُتاک» انسان شناس برجسته امریکایی؛ «من درآوردی» خوانده شد!
امروز مفهوم نژاد، آن چنان که گذشتگان ما می اندیشیدند، خود را نمایان نمی سازد و به حاشیه رانده شده است، به گونه ای که در مباحث علمی نوین که در باب مسائل ارثی و خونی است، واژه نژاد بکلی منسوخ شده است، و کلید واژه هایی همچون «ژنتیک» و «دی. ان. ای» جایگزین کلید واژۀ نژاد شده اند. با این حساب نقش جغرافیا را نیز نباید در بروز برخی از تغییرات ظاهری و فرهنگی، نادیده بگیرم. با این حساب هنگامی که جغرافیا نقش مهمی در ایجاد تفاوت ها میان اجتماع بشر را دارد، پس مقولۀ نژادی امری تغییرپذیر خواهد بود. پس نمی بایست ما نژاد را امری خشک و غیر انعطاف پذیر تصور کنیم.
در همان بررسی های قدیمی هم چنین دیدگاهی مشاهده می شد به طوری که میخائیل نستورخ در کتاب خود، مبدأ نژادهای انسان می نویسد:
واکنش های متابولیک در اشخاصی که در شرایط متفاوت زندگی می کنند ، یکسان نیستند.هنگامی که چندین نسل در شرایط طبیعی و اجتماعی یکسان زندگی کردند و دارای رژیم غذایی خاصی شدند، به ناچار خصوصیات نژادی جدیدی ظاهر گشته و خصوصیات قدیمی تر سست شده و تضعیف می گردند… مرزهای نژادی به آسانی قابل عبور است و بهمین دلیل نتیجه می گیریم که تشخیص نژاد یک شخص همیشه نمی تواند بطور کامل صورت گیرد و بعضی اوقات این تشخیص امکان پذیر نیست (نستورخ، 1358: صص 106-107).
همان گونه که به آن اشاره شد نستورخ تنها و تنها نمونه های ظاهری افراد را در نظر دارد و زیاد به مسائل زبانی و فرهنگی نمی پردازد (هر چند که شناسه های زبانی را بی تاثیر نمی داند). اما اگر بخواهیم نیک بنگریم، اینگونه تفاسیر معقول تر خواهند بود اما کامل ترین نیستند، بدان معنا که تنها شناسه های ظاهری و جغرافیایی، نمی تواند معرف کامل و جامعی برای یک ملت و اقوام مختلف آن باشد.
تعریف کلی نستروخ از نژاد و نژاد شناسی انسان چنین است:
مردم کشورهای مختلف جهان از لحاظ رنگ پوست مو و چشم، شکل پلکها، لبها، صورت، سر و طول قد و غیره از یکدیگر متمایز می گردند. این خصوصیات در میان مردم یک کشور هم فرق می کند، اما بعضی از مشخصات در میان گروهی از مردم مشترک است و این گروه از مردم، یک نژاد را تشکیل می دهند (همان: صص 107-106).
مطالعه نژادی بخودی خود شاخه ای از دانش انسان شناسی است علمی که نژادهای انسانی را طبقه بندی می کند و چگونگی تکامل نژادها را تحت تاثیر عوامل فیزیولوژیک، جامعه شناسی و اقتصادی مطالعه می نماید؛ علمی تازه کار که با مسائل و مشکلاتی فراوان روبرو است. علم انسان شناسی شوروی نژادهای انسانی را اشکال فیزیولوژیک نوع انسان می داند که در طول تکامل خود شکل گرفته اند. نژادشناسان در جریان مطالعۀ خود بر رشته هایی از علوم مانند کالبد شناسی، فیزیولوژی، جنین شناسی و دیرین شناسی متکی هستند. گر چه اطلاعاتی که از علوم دیگر مانند باستان شناسی، تاریخ و زبان شناسی کسب می شود در پیشرفت این دانش نوین بی تاثیر نیست (همان: ص 3).
در این میان نکته ای که قابل توجه است، این در هم تنیده شدن تمامی مفاهیم انسان شناسی است که واژه نژاد را پدید می آورد. درست همان چیزی که بنده به آن معتقد هستم. یعنی یک فرد نمی تواند بر حسب شناسه زبانی خود نژادی را پدید بیاورد. بلکه این کلیت شناسه های یک اجتماع مشخص است که مفهوم یک نژاد را پدید می آورد. از مکتب و اعتقادات گرفته تا زبان و خصوصیات ظاهری، از نوع خوراک و نوع کار و پوشاک گرفته تا سنت های ازدواجی آنها! هرچند که واژۀ نژاد نسبتا کاربردی در علم نوین ندارد.
در واقع نژاد یک چتر گسترده ای است که خصوصیات بسیاری از مردم را در خود جای داده است. یعنی ممکن است شناسۀ نژادی مشخصی تنها در ریشۀ زبانی فلان مردمان باشد یا تنها در فرهنگ و هنرِ فلان مردمان باشد. اگر اینگونه به مسئله بنگریم در میابیم که بشر از تمامی شناسه های مختلف قومیتی و اجتماعی، یک یا چندین شناسۀ مشترک را یدک می کشد.
البته همان گونه که در قبل گفته شد، مسئله خونی و وراثتی را میبایست از مقوله نژاد جدا کنیم، چرا که آن مقولات مرتبط با علم ژنتیک و مفاهیم مربوط به زیست شناسی نوین انسان است.
آیا برتری نژادی حقیقت دارد؟
«آخر چه سود که این همه قریحه و این همه کوشش به کار بریم تا نشان دهیم که در وضع کنونی علوم، مطلقا نمی توان برتری یا فروتری عقلانی این نژاد را نسبت به نژاد دیگر مسلم دانست، ولی از سوی دیگر با تظاهر به اثبات این واقعیت که هر یک از گروه های بزرگ نژادی در مقام گروه نژادی سهم خاصی در میراث مشترک بشری داشته اند دوباره معتقدات نژادی خود را زیرکانه بر کرسی بنشانیم؟» (لوی استروس، 1358: ص 7).
اینکه هرگاه از ما بپرسند که آیا نژادی بر نژاد دیگر برتری دارد و ما نیز بدون هیچ گونه تفکری بگوییم خیر، چرا که همه با یکدیگر برابرند، می بایست بپذیریم که پاسخ ما از کلیشه بدور نبوده است. این بدان معنا نیست که بپذیرم نژادی بر دیگر نژاد برتری دارد. خیر این چنین نیست، اما می بایست بگوییم چگونه است که گمان می کنید یک نژاد مشخص می تواند باعث برتری یک شخص باشد؟ هر چند که اساسا نژاد به دلیل اینکه محوریتی بسته ( یعنی از جوامع انسانی کاملا بسته ای که اصلا با دیگر جوامع خارج، آمیزش جنسی نداشته اند) را ایفا می کند؛ با عقلانیت امروزی بشر در تضاد است، چرا که نژاد می بایست ساختار درونی افراد را نیز متمایز کند که اصلا چنین نیست و ساختار فیزیولوژیکی افراد بشر بسیار مشابه یکدیگر اند چه سیاه پوست باشند چه سفید پوست و چه به هر زبانی سخنوری بکنند!
منظور بنده این است که مقداری تفکر بکنیم که انسان ها در بسیاری از مسائل فیزیکی، تکرار می کنم بسیاری از مسائل فیزیکی نسبت به انسان دیگری برتری دارند و این تنها ساختۀ نوع جغرافیا و نوع بست محیط زیست افراد است که آنها را در مسیر پرورش یافتن و تکامل به چالش کشانیده است!
بگذارید مثالی بسیار ساده بیاوریم. اگر دو بذر گل مریم را در دو گلدان متفاوت از لحاظ مرغوبیت خاک، کاشت کنیم. متوجه می شویم که هر دو بذر در آغاز برابرند، اما در رشد به اقتضای شرایط نامساعد خاکی، با یکدیگر هماهنگ رشد نخواهند کرد.
این بدان معنا است که شرایط جغرافیا و نوع محیط زیست باعث شده است که انسان ها از لحاظ ظاهری و قوای جسمانی با یکدیگر تفاوت داشته باشند و عده ای در کارهای مربوط به نوع جغرافیای خود برتر از افرادی باشند که فاقد آن نوع جغرافیا هستند. خب اگر این موضوع را درک کنیم متوجه می شویم که بشر در همۀ زمان به دنبال پیشرفت و تکامل بوده است اما اگر در جایی این تلاش ها ناکام مانده است، ربطی به خط خونی و نوع نژاد آن افراد ندارد.
اینگونه است که می گویند هیچ نژادی بر نژاد دیگری برتری ندارد و تمامی انسان ها از لحاظ قوۀ عقلی و ظرفیت فکری برابرند اما شرایط طبیعی و زیست محیطی ناهموار، مانع ثمر بخشی تلاش های بسیاری از اقوام بشر شده. و برخی از شرایط زیست محیطی نیز محرکی شده است که تلاش های بسیارِ برخی از اقوام دیگر بشر، نتیجۀ بهتری داشته باشد.
مثلا یک اسکیمو دانش کشاورزی یک فرد اروپایی نشین را ندارد و یک فرد اروپایی نشین، دانش چگونه زنده ماندن در هوای منفی پنجاه تا هشتاد درجه را نیز ندارد. یک فرد کوهستانی نشین، دانش چگونه زندگی کردن در دشت های خشک را ندارد، و یک فردی که بیابان گرد است، چابکی و دانش زیستن در کوهستان های مرتفع را نخواهد داشت و … هر چند که اگر آموختن و توانایی های فراگیری دانش های متقابل نوع بشر را، در نظر داشته باشیم این ضعف های انسان ها در قبال توانایی های فیزیکی متفاوتشان، بسیار اندک و تا مقداری زیادی از بین رفته اند! چرا که انسان فراگیر همواره به دنبال بهبود شرایط زندگانی خویش است.
در این میان نداشتن شعور کافی برای درک این کاستی های ناخواسته ، موجب اختلاف افکنی های بسیاری در گذشته شده است. در گذشته اگر قبایلی که خود را متمدن می دانستند ، با افرادی کاملا نا آشنا رویارو می شدند ، بلافاصله یا آنان را وحشی خطاب می کردند و یا اینکه تلاش می کردند خود را از آنان برتر جلوه دهند. بدان معنا که هر کَس که شباهتی از هر لحاظ با ما ندارد پس انسانی حقیقی نیست. در حالی که همان اشخاص نا آشنا همگون با تمامی افراد بشر به دنبال پیشرفت بوده اند ولی اما شرایط زیست محیطی آن افراد دشواری های بسیاری را به آنان تحمیل کرده بود.
و دوم اینکه دور افتادگی های جمعیتی در گذشته موجب می شده که افراد بشر از تمامی لحاظ فرهنگی و زبانی با سایر افرادی که در دیگر سوی گیتی به حیاط خویش ادامه می دادند، متفاوت باشند اما چون نیک بنگریم می بایست بدانیم که «تفاوت های فرهنگی و اعتقادی، برتری را پدید نمی آورند و تنها مسیری متفاوت را پدید می آورند برای رفع نیازهای مشترک افراد»
«گوناگونی فرهنگ های بشری، عملا برای زمان حال و عملا و حتی برای زمان گذشته، بسیار بیشتر و پر بار تر از آن مقداری است که می توانیم بشناسیم» (لوی استروس، 1358: ص 12).
این تعریف می تواند بدان معنا باشد که تفاوت های فرهنگی در عصر جدید بسیار اندک شده اند تا در گذشته و در مقوله ای دیگر، ریشه های مشترک فرهنگی در طول زمان به دلیل فاصله های جغرافیایی با یکدیگر بیگانه شده اند. مثلا لوی استروس در همین کتاب نژاد و تاریخ می گوید:
بعضی از فرهنگ ها متفاوت می نمایند، اما اگر شاخه هایی از یک تنۀ واحد باشند تفاوت آنها مانند دو جامعه ای نیست که در هیچ مرحله ای از مراحل رشد خود رابطه ای با یکدیگر نداشتند. مثلا امپراتوری قدیم «اینکا» در پرو و امپراتوری «داهومی» در افریقا بیشتر از انگلستان و ایالات متحد امریکا در عصر حاضر با یکدیگر تفاوت دارند. و البته این دو کشور اخیر را نیز باید جوامع متفاوتی به شمار آورد. متقابلا جوامعی که به تازگی با یکدیگر تماس نزدیک یافته اند به نظر می آید که تمدن واحدی داشته باشند و حال آنکه آنها از راه های مختلفی که نباید نادیده گرفت به سوی این تمدن آمده اند.
در جوامع بشری در آن واحد نیروهای مختلفی هستند که در جهت های مختلف عمل می کنند: بعضی از این نیروها به حفظ و حتی تشدید جدایی ها می گرایند و بعضی دیگر در جهت همسانی و تجانس می کوشند. مطالعۀ زبان نمونه های بارزی از این پدیده ها به دست می دهد. زبان هایی هستند که سرچشمۀ مشترکی دارند اما در مسیر حرکت خود دائما از یکدیگر دور شده اند (مثل زبان های روسی، فرانسوی و انگلیسی) و به عکس زبان هایی نیز هستند که منشأ مختلفی دارند اما چون در مناطق هم جوار یکدیگر قرار داشته اند خصوصیات مشترکی یافته اند. مثلا زبان روسی در بعضی جنبه ها از دیگر زبان های فین و اوگریایی و ترکی که در نواحی مجاور به آن سخن می گویند مشابهت یافته است (همان: صص 12-13).
این تعریف به روشنی بیان دارد که تمامی اجتماع بشر در پویایی به سر می برند و چنان که در قبل نیز گفته شد، این امر به موجبۀ آن شکل گرفته است که انسان همواره در پی بهبود شرایط زیست محیطی و کیفیت زندگانی خویش بوده است و به ناچار در ارتباط با سایر فرهنگ ها قرار گرفته است یا از فرهنگی بیگانه آموخته است یا آموزه هایی را به دیگر فرهنگ ها منتقل کرده است. در این میان جنگ ها و غارت های بشر نسبت به هم نوع خود را نباید نادیده گرفت که در کنار آن تحمیل فرهنگ نیز صورت می گرفته است!
پایان بخش نخست
بنمایهها:
– کیارسی، ایمان ( ۷ اسفند ۱۳۹۶). «آریاییان از شناسه های زبانی و جغرافیایی تا ابزارهای سیاسی». پایگاه خردگان.
نشانی رایاتاری: https://kheradgan.ir/p/17335
– لوی استروس (1358). نژاد و تاریخ. ترجمۀ ابوالحسن نجفی. تهران: رشدیه.
– نستورخ، میخائیل (1358). مبدأ نژادهای انسان. ترجمه دکتر هوشنگ مشکین پور و دکتر فرامرز نعیم. تهران: رشدیه.
– هگل، گئورک ویلهلم فردریش (1379). عقل در تاریخ. ترجمه حمید عنایت. انتشارات شفیعی.
– همایون فر، سلطان یدالله (1314). نژاد بشر یا فرهنگ حیات انسانی. تهران: بی نا.