| نویسنده: فریناز جلالی | واپسین به روزرسانی: ۷ اردیبهشت ۱۳۹۵ |
گـردآفرید و سهـراب
وقتی گردآفرید، دختر گژدهم از موضوع آگاه شد خود را آماده نبرد کرد و گیسوانش را زیر زره مخفی کرد و جنگجو طلبید. سهراب به جنگش آمد. ابتدا گردآفرید او را تیرباران کرد و سپس با نیزه با هم جنگیدند و گردآفرید نیزهای به سهراب پرتاب کرد. سهراب خشمناک جلو آمد و با نیزه به کمربند گردآفرید زد و زره او را درید. گردآفرید تیغ کشید اما سهراب نیزه او را به دو نیم کرد و خشمناک خود را از سرش درآورد به ناگاه گیسوان دختر پریشان شد. سهراب جا خورد و شگفت زده شد و با خود گفت: زنان ایرانی که اینچنین هستند پس مردانشان چه هستند؟
پس او را با بند بست و گفت که سعی نکن از من بگریزی. چرا با من قصد جنگ کردی؟ گردآفرید به او گفت: ای دلیر دو لشکر نظاره گر ما هستند پس تو برای من ننگ و عیب مخواه. اکنون که دژ در تسخیر توست. پس لبخند معنی داری به سهراب زد و چشمانش سهراب را مسحور کرد. سهراب با او تا در دژ آمد و او را آزاد کرد. گردآفرید خود را در دژ انداخت و به بالای دژ رفت و از آنجا به سهراب گفت: ای پهلوان توران برگرد. سهراب گفت : من بالاخره تو را به دست می آورم…
بیژن از چاه بیرون آمد…
بیژن با تن برهنه و موی و ناخن دراز و روی زرد بود. رستم زنجیرهایش را پاره کرد و به سوی خانه برد. به یک دستش بیژن بود و در دست دیگرش منیژه قرار داشت. تهمتن گفت تا او را شستند و جامه پوشاندند.
گرگین نزد او آمد و از بیژن پوزش خواست و بیژن از گناهش درگذشت. رستم سلیح نبرد پوشید و از بر رخش نشست و با دیگر سواران مهیا شد و به بیژن گفت: تو با اشکش و منیژه برو که بسیار رنج دیدهای و توان جنگ نداری. من امشب باید انتقام سختی از افراسیاب بگیرم. بیژن قبول نکرد و گفت: من هم میتوانم بجنگم…
سـوگ سـهراب
چـرا آن نشـانی که مـادرت داد
نـدادی بـرو بر نکـردیش یاد
نشـان داده بـود از پـدر مـادرت
ز بـهر چه نامـد همـی بـاورت
کـنون مادرت ماند بی تو اسیر
پـر از رنج و تیـمار و درد و زحیر
چرا نامـدم با تو انـدر سـفر
که گـشتی بگـردان گیتی سـحر
مرا رسـتم از دور بشـناختی
تـرا با من ای پـور بنـواختی
برگرفته از:
– جلالی، فریناز (۷ اردیبهشت ۱۳۹۵). داستانهای شاهنامه فردوسی.
شرایط استفاده از نوشتار: