| نویسنده: فریناز جلالی | واپسین به روزرسانی: ۱۲ فروردین ۱۳۹۵ |
نویسنده: فریناز جلالی
بوسـههای زال و رودابه
… رودابه توان نگریستن نداشت و دزدانه او را مینگریست. بالاخره مشغول بوس و کنار و راز و نیاز شدند.
زال گفت: منوچهر شاه اگر این داستان را بداند ناراحت خواهد شد. پدرم سام نیز خشمگین میشود ولی من دیگر از جانم گذشتهام و از تو دست نمیکشم و از خدا میخواهم دل سام و شاه را نرم نماید و ما آشکارا همسر یکدیگر شویم…
جدایی سـیمرغ و زال
سیمرغ که سام را دیده بود به پسر سام گفت: من دایه تو هستم و نام تو را دستان زند گذاشتم چون پدر با تو با دستان و مکر رفتار کرد ولی حالا پدرت دنبالت آمده بهتراست نزد او بروی. جوان ناراحت شد پس به سیمرغ گفت: من فقط سپاسگزار تو هستم و آشیانه تو خانه من است و دو پر تو برای من تاج شاهی است.
سیمرغ گفت: اگر تاج و سرای پدرت را ببینی دیگر این آشیانه به دردت نمیخورد. من دوست دارم تو پیش من باشی اما برای خودت خوب است که آنجا بروی. پری از من همیشه همراهت باشد هرگاه سختی و ناراحتی برایت بوجود آمد پر من را بسوزان من فورا ظاهر میشوم و کمکت میکنم.
سـوگ سـیاوش
سیاوش به پروردگار ناله کرد که: از نژاد من کسی را برانگیز تا انتقام خون مرا از آنان بگیرد. سپس سیاوش، پیلسم را دید و به او گفت: سلام مرا به پیران برسان و بگو گفته بودی که با صدهزار سوار به یاریم میآیی و اکنون من یاوری در اینجا نمیبینم.
گرسیوز خنجری آبگون به گروی داد و او بی شرمانه سر از تن سیاوش جدا کرد. از خون سیاوش گیاهی رویید که اکنون نیز میتوان آن گیاه را دید که نامش «خون اسیاوشان» است.
برگرفته از:
– جلالی، فریناز (۱۲ فروردین ۱۳۹۵). داستانهای شاهنامه فردوسی.
نشانی رایاتاری در خِرَدگان: https://kheradgan.ir/p/13178
شرایط استفاده از نوشتار: